بازدید امروز : 58
بازدید دیروز : 1
الآن که مینویسم ساعت دقیقا 3:50 بامداده و من هنوز بیدارم ...
نزدیک 4 ساعت از امروزم گذشته . دقیقا 230 دقیقه . یعنی 13800 ثانیه. تو بگو ، یعنی چند لحظه؟...
چقدر عجیب و شگفت انگیزه ذهن انسان . در هر لحظه میتونه به یه عالمه چیز فکر کنه . به چیزایی که نه تنها از نظر موضوع بلکه از لحاظ زمانی هم یکسان نیستند...
ومن در هر لحظه از این سیزده هزار و هشتصد ثانیه به یه عالمه چیز فکر کردم. به گذشته ، به آینده ، به خودم ، به او ، به تو...
و تو ... تو الآن در چه حالی هستی ؟ (الآن که مینویسم . نه وقتی که تو میخونی)
خوابی؟ بیداری؟ اگر خوابی خواب میبینی؟ اگر خواب میبینی چه خوابی میبینی؟ لذت میبری از خوابت؟ یا خدای نکرده داری کابوس میبینی؟ من آرزو میکنم که خوابای رنگی و زیبا ببینی. خواب چیزایی که آرزوشونو داری..
اگه بیداری تو به چی فکر میکنی؟ این لحظه ها رو چه جوری داری میگذرونی؟ شادی ؟ غمگینی؟ امیدواری ؟ نا امیدی؟ من که آرزو میکنم شاد و امیدوار باشی...
الآن که مینویسم به تو فکر میکنم و تو شاید در این لحظات نه تنها به من فکر نکنی بلکه فکر هم نکنی که به تو فکر میکنم...
اما..اما یکی هست که هر لحظه به فکر من و توئه ... اصلا شاهد همه فکراییه که در هر لحظه میکنیم...
حتی...حتی وقتی هم که بهش فکر نمیکنیم اون به فکرمونه...
امشب از بس ترافیک فکر داشتم حتی شعرمم نیومد.نمیدونم یه جور ولع فکر کردن افتاده بود تو وجودم... فقط میخواستم فکر کنم . فرق نمی کرد به چیفقط میخواستم فکر کنم...اما بازم از همه بیشتر به تو فکر میکردم. نمیدونم این چه حکمتیه که تا میام یه ذره به فکر خودم باشم ، بازم فکر تو هجوم میاره و نمیذاره... نمیدونم تو از جون من چیمیخواد؟ اشتباه ننوشتم . نوشتم تو از جون من چیمیخواد. منظورم توئه ... یعنی من تو از جون من یعنی منِ من....
نگو نصفه شبی قاطی کرده ،نه! ... اتفاقا اصلا نه قاطیم نه خوابم میاد...
قبلا گفتم که شب شفافه.. میفهمی که ؟...
بعد از اینکه از دست تو راحت میشم تا میام یه ذره به فکر خودم باشم یاد طول و عرض و عمق دنیا میفتم...
یاد اینکه راه بی نهایت زندگی تا کجا ادامه پیدا میکنه؟!... قراره تو این مسیر دیگه چه چیزایی ببینم؟...
آخه میدونی وقتی کتاب زندگیمو از مقدمه تا اینجاهایی که نوشته شده یعنی تا همین الآن که دارم با تو حرف میزنم ورق میزنم، میبینم بیشتر اتفاقایی که افتاده یه روزی اصلا قابل تصورم نبوده برام... تو چطور؟ زندگی تو پیش بینی شده بوده؟
وقتی به اینجا میرسم هیجان وجودمو میگیره . با اینکه از گذشتنو و تموم شدن لحظهها نگرانم ولی از یه طرفم هی مشتاق میشم تا لحظه بعدی برسه و ببینم نویسنده کتاب زندگی دیگه جه ماجرایی رو تو داستان من نوشته. خیلی هیجان انگیزه. درست مثل یه بازی کامپیوتری . همش دوست دارم این مرحله تموم بشه و برم مرحله بعد تا ببینم چیمیشه(هر چند یادم نمیاد آخرین باری که بازی کردم کیبود). دیدی توی این بازیا، اینکه ببری یا ببازی مربوط میشه به اینکه چه جوری بازی کنی. هر چقدر بهتر بازی کنی امتیاز بیشتر میاری و می تونی به مراحل بالاتری برسی و هر چقدر بدتر بازی کنی ...
ولی اون چیزی که مسلمه تو این مراحلی که طراح بازی برات در نظر گرفته عملکردت باعث میشه که نتیجهای بگیری و اون نتیجه از دو حال خارج نیست یا میبری و میری مرحله بعد یا میبازی که در این صورت اگه اونقدر امتیاز داشته باشی که گیم اور نشی تازه بایدهمین مرحله رو تکرار کنی...
چقدر هیجان انگیزه نه!... راستی تو چطور فکر میکنی ؟...
این تازه مال طول مسیره ... زندگی هرکس یه عرضیم داره که هیچ ربطی به طولش نداره. یعنی میشه یکی طول زندگیش کم باشه و عرضش زیاد، یا برعکس..
مثلا بعضی آدما هستند که زیاد عمر نکردن ولی تو همون عمر کم انقدر اثر گذار بودن که امثال من اگه صد سالم عمر کنیم شاید تنونیم به اونا برسیم. اینه که میگم عرض زندگیشون زیاده...
بسه دیگه من یه عالمه حرف دارم . میتونم صد برابر این 13800 ثانیه بنویسم ولی هم تو خسته شدی هم کلی چیز مونده که هنوز بهش فکر نکردم...
هنوزم دارم به تو فکر می کنم. تمام این مدتی که مینوشتم هم به تو فکر می کردم. نمی دونم کی هستی. ولی هرکی هستی خیلی دوست دارم. چون حتما انقدر خوب هستی که خدا بهت فرصت داده هنوزم زندگی کنی . اونقدر امتیاز داشتی که با همه اشتباهاتت هنوز گیم اور نشدی . اونقدر دوست داشتنی هستی که هنوزم به تو فکر میکنم...
دوست دارم...
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک